منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

با ترس به او که در ارامش رانندگی می کرد و حرف می زد نگاه کردم.حرفش را نیمه کاره رها کرد نگاهی به صورتم انداخت و گفت:چیه ترسیدی؟ولی ادم نباید از شنیدن حقایق بترسه.باید بشنوه و نذاره همچین مسائلی براش پیش بیاد.البته منظورم ادمای عاقل هستن.تو فکر می کنی این پسره دست از سرت برمی داره؟از الان تا هفته دیگه هر وقت جلوی اینه می ره و جای ناخونای تو رو روی صورتش می بینه به خودش قول می ده حسابت رو برسه.علا الخصوص وقتی اون دونفرم مسخره اش کنن که نتونستی از پس یه دختر بر بیای اون مصمم تر می شه که باهات تسویه حساب کنه وضعت خیلی خرابه و با تاسف سرش را تکان داد.
-اونا نمی تونن عماد رو مسخره کنن
-اها چطوری اینقدر مطمئن حرف می زنی؟نکنه جناب عالی می تونی فکر ادما رو بخونی؟می دونی این خونسردی تو کفر منو بالا میاره.باعصبانیت گفت:کی میگه من این قضیه رو جدی نگرفتم؟من به خاطر اینکه هرسه نفرشون با هم بودن گفتم نمی تونم عماد رو مسخره کنن
با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنی اونا سه نفری ریختن سرت......تا جون به لبم نکردی حرف بزن.
ماجرا را همانطور که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم.نمی دانم چه مدت طول کشید فقط زمانی به خود امدم که اشک هایم سرازیر شده بود.اقای فرهنگ دستمالی به دستم دادو گفت:بگیر صورتت پاک کن.دستمال را گرفتم و مشغول پاک کردن اشک هایم از روی گونه هایم شدم.بعد از مدتی حس کردم کمی سبک تر شدم به اقای فرهنگ رو کردم و گفتم:من دیگه مزاحم شما نمی شم اقای فرهنگ.
-اولا من خیلی گرسنه ام.دوما تو به مامانت گفتی شمام می خوری.پس نمی تونی بری خونه شام بخوری.سوما مزاحم نیستی پس شروع کن
-چی رو شروع کنم؟
-ارایش کردن رو دیگه!تو که نمی خوای توی رستوران همه نگاهمون کنن بعد از اون اگر با این سروشکل بری خونه مامانت شک می کنه
با اینکه جلوی او معذب بودم اما سریع دست به کار شدم.اقای فرهنگ که در مدتی ارایش می کردم فقط مقابلش رو نگاه کرده بود پس از پایان کارم نگاهی به صورتم کردو گفت:خوب شد.......به نظر من خانوما باید اول صبح که از خواب بیدار می شن و میرن سراغ لوازم ارایش یه فاتحه برای کسی که برای اولین بارهمچین چیزایی رو ساخت بخونن اینطور فکر نمی کنی؟
-حالا که توی این دوره اقایون کمتر از خانوما از لوازم ارایش استفاده نمی کنن.
-خدارو شکر من جز اون دسته از اقایون نیستم و در حالیکه می خندید گفت:البته خودت که بهتر می دونی من نیازی به ارایش کردن ندارم چون به اندازه کافی خوش چهره ام.
-یعنی می خواید بگید فقط ادمای بی ریخت خودشون رو ارایش می کنن.
-نه منظور من اقایون بود نه خانوما و درحالیکه پارک می کرد گفت:حالا تا دوباره با هم دعوامون نشده بهتره بریم شام بخوریم.
وارد رستوران که شدم تمام خاطرات گذشته دوباره زنده شد.قبلا دست کم ماهی یه بار به اینجا می امدیم و حالا پس از گذشت مدتی دوباره به اینجا امده بودم.هنوز سفارش غذای ما حاضر نشده بود که مدیر رستوران به طرف میز ما امد و درحالیکه با اقای فرهنگ سلام و تحوالپرسی می کرد و رو به من کردو گفت:مشتاق دیدار خانوم رسام.مدتیه اینجا قدن رنجه نمی فرمایید؟از ما قصوری دیدید؟
ماهده بودم چه جوابی به او بدهم که اقای فرهنگ به کمکم امد و گفت:خانم رسام ایران تشریف نداشتن و گرنه هیچ کجای تهران رستورانی بهتر از این پیدا نمی شه.
-نظر لطفتونه اقای فرهنگ.هدف ما هم جلب رضایت شماهاست.بیشتر از این مزاحمتون نمی شم و رفت.

پایان صفحه 170
ادامه دارد.......


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:10 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 53
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 53
بازدید ماه : 115
بازدید کل : 5360
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1